سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این قافله عمر عجب می گذرد - حرم دل

  •   وقت ابدی
  • خواب دیدم با خدا گفتگو میکنم. خدا گفت: پس می خواهی با من گفتگو کنی؟




    گفتم: اگر وقت داشته باشید.




    خدا در پاسخ گفت: وقت من ابدی است. چه سئوالی داری؟




     



    گفتم: چه چیزبیش از همه شما را در مورد انسان متعجب میسازد؟




    خدا پاسخ داد:......




    این که آنها از بودن در دورا ن کودکی ملول  می شوند. عجله دارند که زودتر بزرگ شوندو بعد حسرت دوران کودکی را می خورند. این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند. و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. این که با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود. آن چنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال. این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد. و چنانا می میرند که گوی هرگز زنده نبوده اند.




    پرسیدم: به عنوان خالق انسان می خواهید آنها از زندگی چه درسهایی فرابگیرند؟




    خدا با لبخندی پاسخ داد: یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. اما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.  یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانند زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان دارند ایجاد کنند که سالها وقت لازم خواهد بود تا التیام پیدا کند. با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببیننند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنهاه را ببخشند، بلکه خودشان هم باید خود  را ببخشند.  و یاد بگیرند که من این جا هستم.                    همیشه



  • نویسنده: شاید یک منتظر(دوشنبه 86/4/18 ساعت 8:39 عصر)
  •  ( )  پیام از منتظران مهدی

     

     

  •   ترانه
  • امام سجاد(ع) می فرمایند:(خدایا من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم ‏که تو در عرش کبریایی خود آن را نداری.من در کلبه ی فقیرانه ی خود ‏همچون تویی دارم و تو در عرش کبریایی خود همچون خودی نداری.)‏
    ‏ خدایا! او که همه چیز را داشت این را گفت،من که هیچ ندارم چه بگویم؟
    خدایا!وقتی به نماز می ایستم آنقدر تهی گشته ام که نتوانم از وجود خویش ‏ابنیه ای سازم برای زندگیم.آن زمان که شور و شادی فراوان از درونم فریاد ‏می کشد و من ناتوان تر از آنم که وجودم را اندکی از وجودت دانم.‏
    خدایا!در نمازم وقتی به قنوت می رسم دستانم می لرزند نمی دانم که از تو ‏چه بخواهم و فقط گریه می کنم .می بینی گریه فقط رابطه ی بین من و ‏توست. خدایا،حتی آسمان دگر تحمل گریه هایم را ندارد چرا که گریه های من ‏فراتر از گنجایش آسمان است.‏
    خدایا!من تمام حرف هایم را فقط به تو می گویم. من به دل خود یاد داده ام که ‏هر آنچه را که می خواهد به او ندهم. ‏
    خدایا! همیشه پشت پلک هایم سنگینی می کند،می دانی چرا ؟ آخر تنهایی ‏وجودم در ایستگاه مژک ها انتظارت را می کشند . ‏
    خداوندا! نمی دانم تکلیف این همه نگاه چه می شود؟ تا چه وقت باید پشت ‏مژک ها مخفی بمانند . بعد از این چه کسی نای بودن مرا به تصویر می ‏کشد؟
    معبود من! آن زمان که تو را نیایش می کنم،جا پای اشک هایم را می بینم ‏که راهی به نور ماه دارند و به وضوح می بینم که گلدان خا لی احساسم ‏هزاران هزار شاخه ی محبتی دارد که با یاد تو رشد کرده اند.‏
    خدایا!آنقدر با تو حرف دارم که گاهی وقت ها فکر می کنم وسعت زمین و ‏آسمان نیز برای حرف هایم کم است.‏
    خدای من! این هجای انتظار از" الف" و آخرش که" ر" اشاره می کند بوی ‏درد می دهد . تا چه وقت باید هزا ران هزار گویش شبانه ی باران را به چشم ‏خرید . ‏
    ‏ آری من وسعت شبانه ی بارانم . من تمام بود و نبودم وابسته به توست .‏
    ‏ معبود من! می گویم و می دانم که می شنوی . هر چه قدر از من روی ‏برگردانی باز هم به سراغت خواهم آمد. پروردگارا، تا چه وقت باید فریاد ‏زنم که ای معبود همیشگی ام دستگیرم باش؟
    خدایا! توان من با نا توانی پیمان بسته .‏
    خدایا! هر وقت که می خواهم با تو سخن بگویم نماز می خوانم و هر وقت که ‏می خواهم تو با من سخن گویی قرآن.‏
    ‏ وقت نماز است وقت ملاقات همیشگی . اینک من باید با تو سخن بگویم . ‏ولی نمی دانم چرا وقتی به نماز می ایستم حرف هایم یواشکی از پس هم از ‏
    ‎ ‎می دوند؟ خدایا، ببین حتی کلمات نیز از من روی بر می گردانند. ‏
    خدای من! روزها جای خود را به تیرگی شب می سپارند، خورشید پشت ابر ‏پنهان شده و تیرگی ها موهایم را شانه می زنند. آخر معبود من، این دگر چه ‏بهانه ای بود که به دست روزگار داده ای که از من روی بر گرداند؟ می بینی ‏خدای من؟ غم من یکی دو تا نیست و پرواز یک خیال محال است آن زمان که ‏بال ها شده است وبال پرنده ها.‏
    پروردگارا! می خواهم از این به بعد تو را درک کنم چرا که وجودم را در ‏وجودت یافته ام از این به بعد با قامتی به بلندای فریاد به نماز می ایستم و ‏فریاد می زنم سپاس پروردگار جهانیان. پروردگار آسمان ها و زمین.‏
    می بینی حالا وجودم و وجودت رابط ما خواهد بود .‏



  • نویسنده: شاید یک منتظر(دوشنبه 86/4/18 ساعت 9:6 صبح)
  •  ( )  پیام از منتظران مهدی

     

     

  •   شکوائیه فراق
  • شکوائیه فراق

    سیاه روتر از آنم که جرات کنم به سپیدارها نزدیک شوم، بی مایه تر از آنم که داراییم کفاف خریدن یک شاخه لبخند را برای لبانت بدهد.
    دلم هر جایی تر از آن است که بتواند شبی، ساعتی یا حتی به قدر چند جمله ای با تو خلوت کند. اما شکسته تر از آنم که به انکسارم رحم نکنی، و تکیده تر از آنم که راضی بشوی استخوان هایم زیر بار بی‌اعتنایی ات خرد شود، و دست خالی تر از آن که دست رد به سینه ام بزنی!
    چه آرزوهایی برایم در سر داشتی و به بارور شدنم چه امیدها که نبسته بودی! چه خاطره هایی شیرین داشتم از هم صحبتی با تو و چه جام هایی از نور ناب نوشیده بودم از کلامت!
    چرا عقب افتادم از قافله ات؟ چرا جا ماندم از کاروانت؟ چه شد که تا به خود جنبیدم، وسط صحرا زمین گیر خفت خود شدم و دیگر از تو حتی سوسویی هم پیدا نبود؟
    تقصیر که بود؟
    من؟ ... آری! این من بودم که خودم را برابر وسوسه ابلیس باختم، من بودم که بریدم، من بودم که کم آوردم و آن وقت چشم گشودم و دیدم کارم دارد به جای باریک تر می کشد!
    منی که تو را در بهاری ترین سپیده بی ابرترین قله ها یافته بودم، حالا از قعر پاییزی ترین غروب های پست‌ترین دره ها، صدایت می زنم و باور کن ایمان دارم که انعکاس هق هق و بازتاب های "های هایم" به گوشت می رسد و تو با این که می شنوی ... نه، نباید با پایان بردن این جمله به سوی تو تیر اتهام اندازم، باید به خودم نشتر اعتراف بزنم .
    باز هم این منم که اشکم بی بهره از اضطرار است و ضجه ام خالی از اصرار! زیرا نمی شود گداختگی دلی به چشمت بیاید اما قدمی برای تسلایش برنداری، نمی‌شود تب و تاب را و پریشانی را ببینی و برای دستگیری، پا پیش ننهی، نمی شود سرانگشتی به ضریح توسلت، دخیل بزند و تو از گره گشایی دریغ کنی!... تو داری شبانه، گوشه گوشه این دریای توفانی را می کاوی.
    بادبان‌هایی به بلندای قامتت افراشته و هزاران ریسمان ناگسستنی برای نجات آویخته ای و پیشانیت تا به بیکران ها می تابد، اما باید پنجه غریق هم از میان گرداب بیرون آمده باشد تا تو خودت را برسانی و بیرونش بکشی!
    اگر تو را فراموش کرده باشد، حق داری سراغش را نگیری و بگذاری بازیچه التهاب امواج شود، حق داری!...
    ولی بیا و به حق آن نان و نمکی که سر سفره کرامتت خورده‌ام، لحظه ای از این غفلت زدگی من درگذر تا برایت بگویم: وقتی آدم دارد غرق می شود، اضطراب، فریادش را در گلو خفه می کند!
    کسی که یک عمر در عرشه کشتی تو زیسته و به ناز و نعمت عاطفه ات خو کرده، وقتی ببیند خودش با پای خودش به میان ورطه پریده، واقعاً رویش نمی شود چیزی طلب کند. حتی اگر آن خواهش، رها کردنش از تباهی باشد، به خودش اجازه نمی دهد به تو اعتراض کند، به درگاهت شکوه کند، عریضه بنویسد یا دست تظلم بر آورد! احساس می کند مجبور است با رنجش کنار بیاید و بغضش را ته نشین حنجره اش کند و با این حال از شرح حال و روزش برای تو سر باز زند...!
    اما خوب که گوش می سپارم، انگار نجوای تو از میان هیاهوی بوران، حرف دیگری دارد! تو می گویی: "می دانم که زلال دلبستگی ات به من را گل آلود کرده ای، خبر دارم موریانه‌های نافرمانی چه بر سر کلبه سر سپردگی‌ات آورده اند، از هر طپش و ضربانی که قلبت دارد، قصه کسالت و یاست را شنیده ام. اما آخرش چه؟ مگر غیر از خانه من پناهگاهی پیدا می کنی؟ مگر جز من کسی هست که زیر سایه اش، آوارگی‌ات را از یاد ببری؟ مگر نزدیک تر از من عزیزی پیدا می کنی یا دلسوزتر از من، رفیقی را می شناسی؟ مگر نمی دانی که من سرچشمه حیاتم و هر چه سوای من سراب مردگی است؟ پس چه می گویی؟! دست بر دست نهادن و به من پناهنده نشدن چه فایده ای برایت دارد؟...
    بیا برای یک بار هم که شده، دلت را به دریای مهر من بزن و همه آن چه تاکنون کرده ای به کناری بگذار و بی آن که به گذشته ات فکر کنی، از ژرفای ضمیرت مرا بخوان! آن وقت می بینی که همان دم، سبکبال در آسمان آغوشم پروازت می دهم و تو می توانی تا همان قله های بی ابر، دیده در دیده من اوج بگیری..."



  • نویسنده: شاید یک منتظر(یکشنبه 86/4/17 ساعت 9:6 صبح)
  •  ( )  پیام از منتظران مهدی

     

     

  •   آمدنم دور نیست
  • آمدنم دور نیست

    باغها را چراغان کنید؛
    بوى انار، مشام پرستوها را دیگر نمى‏گزد.
    زاغکى، زیر سرو بن خزیده است؛ پیدایش کنید؛ به ‏خم رنگ بیندازیدش، طاووس مى‏شود.
    امروز همه از دایره بیرون‏ترند. (1)
    کمرها که آلوده صد بندگى بودند، شال همت ‏به ‏خود پیچند که پیچ و تاب راه هنوز بسیار است.
    تاجهایى که مرداب افکندگى، قى مى‏کردند، اینک تکه ‏پاره‏هاى سنگ فرش بازارند.
    آمدنم، مثل شعر، ناگهانى است؛
    مثل سبزه، نقاش زمین است؛
    مثل گریه، با خود هزار عاطفه مى‏آورد؛
    به شیرینى یارى است که رقیب مومیایى او، شمع را به عزا نشانده است.
    آمدنم، مثل تحویل سال است؛ پر از خنده و دیدار.
    آمدنم، آمدنى است.
    فانوس‏ها را یک ‏یک به کوچه آورید؛ درآبگینه‏هایشان آتش بریزید، تا در صبح استقبال، کسى ‏دلمرده نباشد.
    غنچه‏ها را دیگر، چشمه‏هاى خون نخوانید. ابرها، پیغام طراوت مى‏گزارند، گریه آسمان نیستند. من در راهم. اندک آب خود را به خاک راه آلوده نکنید. من با خود یک اقیانوس ابر آورده‏ام؛ همه از بهر شماست.
    شنیده‏ام بچه مرشدهاى خاخام، عکس مرا مى‏دزدند، حمایل مى‏کنند، و کنار نیل مى‏روند، تا چند گرم مهربانى از خدا پس انداز کنند.
    شنیده‏ام از پشت ابرهاى سیاه و سرد، بر سر شما آهنهاى گرم مى‏ریزند.
    شنیده‏ام با شما آن مى‏کنند که عجوزه‏هاى روستاى‏ پایین رودخانه، با گنجشکان بى‏آزار.
    شنیده‏ام فرعون زاده‏هاى اهرام خو، به شما مى‏خندند و غیبت مرا تسخر- نیشخند- مى‏زنند.
    به آن گورهاى ایستاده بگویید: موسى، برادر من، جمله شما را به هیچ فروخت، و اگرهیچ، سایه‏اى ‏مى‏داشت، شما را از آن نیز بهره نبود.
    بگویید: هیچستان شما، از روى نیل تا پایین آن‏است؛ آنجا که فرعون براى شما میراث گذاشت.
    به آنها بگویید: آسمان حجاز به نیاى من گفته است: شما همان نامردمانى هستید که از گاو موسى شیر به‏ لب و دهان خود پاشیدید، اما دختران خود را هلهله کنان ‏به نکاح گوساله‏ى سامرى در آوردید. کابین آن را هم ‏ستاندید: چهل سال سعى بى صفا.
    من از مقدار شما بیشم.
    حدیث ‏خار و گل، یا شمع و پروانه، یا تشنه و آب، یا باغ و بهار، رها کنید که اینها همه کهنه ردایى است نخ ‏نما. ندبه بخوانید؛ ندبه همیشه تازه است. ندبه هر روز شما را جمعه مى‏کند.
    کاش همیشه کودک مى‏ماندید، و با من به همان‏ زبان گریه سخن مى‏گفتید. چقدر دوست دارم این تنها زبان زنده را.
    گریه تنها زبانى است که دروغ را نمى‏شناسد، و درس فریب در واژگان مدرسه او نیست.
    حسرت نخورید به روزگار کسانى که در بازارمى‏ایستند، و در خانه نشستن را از یاد برده‏اند. روز بیدارند، و شب نیز بیدار.
    حسرت، وقف تازه جوانى است که در پاى حبیب‏ « سر و دستار نداند که کدام اندازد» (2) و با آواز قناریها، تا آخرین ایستگاه پرستوها پرواز را خریده ‏است.
    مرا بخواهید؛ اگر بهاى آن شکستن‏ است؛ ماه ‏بى‏ شکستن تمام ‏نمى‏شود.
    از من برخیزید؛ اگرآخر آن نشستن است. شمع ازشعله برخاسته، نشست.
    ترازوى نیاز شما از نماز هم پر مى‏شود؛ کفه آن را به زر نیالایید.
    آفت عشق را بشناسید: بى‏تابى است.
    آمدنم، دور نیست.
    معشوقه به سامان شد
    تا باد چنین بادا
    کفرش همه ایمان شد
    تا باد چنین بادا
    ملکى که پریشان شد
    از شومى شیطان شد
    باز آن سلیمان شد
    تا باد چنین بادا
    یارى که دلم خستى
    در بر رخ ما بستى
    غمخواره یاران شد
    تا باد چنین بادا
    شب رفت صبوح آمد
    غم رفت فتوح آمد
    خورشید درخشان شد
    تا باد چنین بادا
    عید آمد و عید آمد
    یارى که رمید آمد
    عیدانه فراوان شد
    تا باد چنین بادا



  • نویسنده: شاید یک منتظر(یکشنبه 86/4/17 ساعت 8:58 صبح)
  •  ( )  پیام از منتظران مهدی

     

     

  •   یه شعر از خودم(حتماً بخونین نظر بدین)
  • اباصالح کجایی مُردم به خــدا از جدایــی   

    بکــن یادی زما در قـنوت نــمـازت هــر کـجایی

    ابـاصالح ســوخــتــیــم ز داغ فـــراقــــت       

    خـواهـد پایان پـذیرد ایـن شـب هجران و تنهایی؟

    جمعه ها یک به یک می گذرند از پی هم            

    چـرا نمـی کــنــی نــگــه مــارا چــرا نــمی آیی؟

    می خوانم هــر روز و هر شب من تو را              

    تـــا کــه شــایــد رسـد از جانب تو بر من هوایی

    چــشــمــان مـن تاریک گشتـه بهر دیدنت       

    چرا نمی کنی روشن چشمان تارم ای مرد بالایی

    می دانم بسی رنجاندم من تورا با کارهایم         

    ولی دارم امید بخشش و لطف زبس که تو آقایـی

                           منتظر ادامه این شعر باشید



  • نویسنده: شاید یک منتظر(سه شنبه 86/4/5 ساعت 7:47 صبح)
  •  ( )  پیام از منتظران مهدی

     

     

  •   اباصالح...
  • ابا صالح دلــــم سامان نـــدارد              مگر هجر تــو را پایـــان نـــدارد

    ابا صالـــح بیـــا دردم دوا کــن               مرا از دیدنـــت حاجــت روا کن

    ابا صالح مـــرا با روسیــــاهی                 به خود راهم بده با یک نگاهی

    ابا صالح فقیــــرم من فقیـــرم                بده دستی که دامانت بگیـــرم

    ابا صالح تو خوبی مـن بدم بــد               مرا از درگهــــت ردم مکــن رد

    اباصالح چه خوش زیبنده باشد                کـه تو لعل لبت پر خنـده باشد

    ابا صالح عزیـــــز آل یاسیـــــن             بیا درجمع ما یک لحظه بنشین

     



  • نویسنده: شاید یک منتظر(دوشنبه 86/4/4 ساعت 9:29 صبح)
  •  ( )  پیام از منتظران مهدی

     

     

  •   اگر کسی را دوست داری..
  • شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن، سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده

     

    دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت

     

    دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است

     

    دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است

     

    دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست

     

    دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن

     

    دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، از دستور کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی

     

    دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن... نگران نباش بر می گردد

     

    دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر در مدت زمانی معین بر نگشت فراموشش کن

     

    .دانشجوی شکاک: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، از او بپرس " چرا " ؟

     

     دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برنگشت ، منتظرش

     



  • نویسنده: شاید یک منتظر(دوشنبه 86/4/4 ساعت 8:31 صبح)
  •  ( )  پیام از منتظران مهدی

     

     

  •   دوره ارزانی است
  • دوره ارزانی است

    شرف اینجا ارزان

    تن عریان ارزان

    آبرو قیمت یک تکه نان

    ودروغ ازهمه چیز ارزانتر

    وچه تخفیف بزرگی خورده است

    قیمت آدم ها

    چه خریدش آسان

    و فروش آسانتر

    چه گران است ولی آزادی

    همه زندانی شیطان شده اند

    و گناهان بزرگ

    چو حصاری شده است

    که گذر ممکن نیست



  • نویسنده: شاید یک منتظر(دوشنبه 86/4/4 ساعت 7:31 صبح)
  •  ( )  پیام از منتظران مهدی

     

     

    <   <<   6   7      >

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • رئیسمان را زندانی کرده ایم(آیت ا.. بهجت)
    بهار سبز زندگی....
    به یاد آن شب نورانی2
    به یاد آن شب نورانی 1
    مفاسد آخرالزمان
    [عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •  
  •  شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ
  •  
  • استخاره


  •  
    وضعیت آب و هوا
  •  گنجینه تصاویر

  •  ارسال کارت پستال

  •  مداحی و مولودی

  •  نواهای مخصوص امام زمان


  • کل قدوم سبز : 219037
    قدوم سبز امروز : 10
    قدوم سبز دیروز : 6


      پیوندهای روزانه


  • زیارت امام رضا(ع) از راه دور [152]
    دفتر توسعه وبلاگ های دینی [95]
    تصاویر زنده و مستقیم از کربلا [124]
    شبکه اطلاع رسانی امام مهدی (عج) [105]
    مسجد جمکران [79]
    قائم (عج) [68]
    امام مهدی [72]
    سایت محبان مهدی [199]
    [آرشیو(8)]

     

     فهرست موضوعی یادداشت ها
    مناجات[28] . مهدویت[24] . دل نوشته[23] . گوناگون[22] . آیت الله بهجت . رهپویان شهیدان سالگرد . سالگرد یادبود شهدای رهپویان وصال شیراز .

     

      مطالب بایگانی شده
    این قافله عمر عجب می گذرد
    قدیمیا
    پاییز 1386
    تابستان 1386
    آرشیو

      موضوعات وبلاگ من

     

      درباره من
     
    نام من سرباز کوی عترت است ، دوره آموزشی ام هیئت است . پــادگــانم چــادری شــد وصــله دار ، سر درش عکس علی با ذوالفقار . ارتش حیــدر محــل خدمتم ، بهر جانبازی پی هر فرصتم . نقش سردوشی من یا فاطمه است ، قمقمه ام پر ز آب علقمه است . رنــگ پیراهــن نه رنــگ خاکــی است ، زینب آن را دوخته پس مشکی است . اسـم رمز حمله ام یاس علــی ، افسر مافوقم عباس علی (ع)
     

    این قافله عمر عجب می گذرد - حرم دل

    لوگوی وبلاگ من
    این قافله عمر عجب می گذرد - حرم دل

    اشتراک در خبرنامه

     

     

    لینک دوستان من
    آقاشیر
    دنیای من پر از عکس و حرف نگفته
    یادداشتهای من
    حرم دل
    دوزخیان زمین
    مکتب خانه
    زیر خیمه
    خلوت تنهایی
    اوریا
    جوان ایرانی
    نـو ر و ز
    کلبه احزان
    علقمه
    هر کی به هر جا رسید با دلش رسید

     لوگوی دوستان من