مسافری از آسمان هفتم
نزدیکیهای ظهر بود . مردهای قبیله دوان دوان از راه میرسیدند . بعضیها با اسب، بعضیها با شتر، خیلیها هم با پای پیاده. سرانجام بیشتر آنها پشت کوه سنگی، پای چشمهی کوچکی جمع شدند. آنها برای گوش کردن به صحبت ریش سفید قبیلهشان - ابوجعفر - به آنجا آمده بودند . ابوجعفر به آنها گفته بود که برای گفتن حرفهای مهمش، بهترین راه این است که پشت کوه سنگی که در نزدیکیهای بادیهشان بود، جمع بشوند . هم جای امنی بود، هم پای ماموران (1) خلیفه به آنجا نمیرسید .
وقتی همه آمدند، نوبت به صحبتهای ابوجعفر رسید. او به تازگی از سفرسامراء بازگشته بود. دوستان همقبیلهایاش چشم به دهان او دوخته بودند. آنها مشتاق بودند که بدانند امام عسکری علیه السلام چه کسی را به عنوان جانشین خود معرفی کرده است. ابوجعفر به همه خوشآمد گفت. بعد، دیدارش از سامراء را تعریف کرد.
- ما چهل نفر از شیعیان خاص امام عسکری علیه السلام بودیم که مخفیانه وارد سامرا شدیم و به صورت جداگانه به خانهی ایشان رفتیم. امام عسکری علیه السلام به گرمی از ما پذیرایی کرد . ما هنوز با حیرت منتظر صحبتهایش بودیم . هرکس چیزی میگفت: سؤالی مهم، دایم در ذهن من بود. مثل همه فکر میکردم که راستی امام عسکری که فرزندی ندارد، پس اگر خدای ناکرده برایش اتفاقی بیفتد و یا ماموران حاکم او را به شهادت برسانند، چه کسی امام خواهد بود! بالاخره عثمان بن سعید از میان ما برخاست و پرسید: ای فرزند رسول خدا! میخواستم از سوی جمع، سؤالی از شما بپرسم . سؤالی که برای ما خیلی مهم است!
امام عسکری ( علیه السلام) لبخندزنان از جای خود برخاست و نگذاشت، او به حرف خود ادامه بدهد . ما تعجب کردیم، چون حضرت فوری گفت: هیچکس از اینجا بیرون نرود!
همه در گوش هم پچ پچ کردیم.
- آخر چرا!؟
- چه شده است، امام چه میخواهد بگوید؟
- لابد میخواهد راز مهمی را برای ما آشکار کند!
آری همینطور بود . امام عسکری ( علیه السلام) گفت: آیا میخواهید به شما بگویم که برای چه به اینجا آمدهاید؟
همگیمان گفتیم: آری ای پسر رسول خدا.
گفت: شما چهل نفر آمدهاید که دربارهی جانشین بعد از من سؤال کنید!
همهی ما با حیرت گفتیم: همینطور است، ما برای گرفتن پاسخ این سؤال مهم به نزد شما آمدهایم.
امام پردهی پشتسرخود را کنار زد . همهی ما گردن کشیدیم . دوباره پچ پچ ما بالارفت . ناگهان پسرکی از آنجا به نزد امام آمد . کوچک بود و زیبا . چشمهای جذاب و گونههای سفید و لطیف داشت . با آن که سن کمی داشت، اما آرام بود و با وقار.
یکی از میان ما گفت: یعنی او ...
و بقیه گفتند: بگذار خود امام بگوید!
امام عسکری ( علیه السلام) گفت: این کودک بعد از من امام و خلیفهی شماست . از او اطاعت کنید و بعد از من متفرق نشوید که اگر این گونه شد به هلاکت افتید . شما از این پس این کودک را دیگر نخواهید دید، (2) پس در کارهای خود به عثمان بن سعید مراجعه خواهید کرد . از آنچه او میگوید، اطاعت کنید و سخنش را بشنوید ...
در آن لحظه گویی دهان همهی ما برای حرف زدن باز نمیشود . همگیمان غرق در سیمای نورانی پسر شده بودیم .
ناگهان پیرمردی پرسید: ای مولای ما، اسم فرزند عزیزتان چیست؟
امام با خوشرویی پاسخ داد: اسم او مهدی است. او امام زمان شماست!
همه با خوشحالی برخاستیم و به امام عسکری علیه السلام و مهدی (عج) تبریک گفتیم. مهدی (عج) خیلی زود از اتاق بیرون رفت و ما دیگر او را ندیدیم و سرانجام به همراه عثمان بن سعید (3) که فقیه بزرگی بود، با امامعسکری علیه السلام خداحافظی کردیم ...
صحبتهای ابوجعفر به اینجا که رسید. برخاست و بلند گفت: «اکنون پس از امام عسکری علیه السلام، جانشین او امام مهدی (عج) ست. یادتان باشد، او خلیفهی حقیقی خداوند است . او مسافری است که از آسمان به میان ما آمده!»
مردان قبیله همصدا و خوشحال، اسم مهدی را تکرار کردند. سپس با هم گفتند: «مهدی، امام عزیز ماست!»
ابوجعفر که خوشحال شده بود، به چند غلام جوان اشاره کرد که میوه و شربتی بیاورند. آنها زود دست به کارشدند. ناگهان آواز چند بلبل کوهی که بر شاخهی درختهای کنار چشمه نشسته بودند، همه را غرق در شوق کرد
( بدون ) پیام از منتظران مهدی |
کل قدوم سبز : 222269
قدوم سبز امروز : 6
قدوم سبز دیروز : 2
پیوندهای روزانه
فهرست موضوعی یادداشت ها
مناجات[28] . مهدویت[24] . دل نوشته[23] . گوناگون[22] . آیت الله بهجت . رهپویان شهیدان سالگرد . سالگرد یادبود شهدای رهپویان وصال شیراز .
مطالب بایگانی شده
این قافله عمر عجب می گذرد
قدیمیا
پاییز 1386
تابستان 1386
آرشیو
موضوعات وبلاگ من
درباره من
اشتراک در خبرنامه
لینک دوستان من
آقاشیر
دنیای من پر از عکس و حرف نگفته
یادداشتهای من
حرم دل
دوزخیان زمین
مکتب خانه
زیر خیمه
خلوت تنهایی
اوریا
جوان ایرانی
نـو ر و ز
کلبه احزان
علقمه
هر کی به هر جا رسید با دلش رسید
لوگوی دوستان من