شکوائیه فراق
سیاه روتر از آنم که جرات کنم به سپیدارها نزدیک شوم، بی مایه تر از آنم که داراییم کفاف خریدن یک شاخه لبخند را برای لبانت بدهد.
دلم هر جایی تر از آن است که بتواند شبی، ساعتی یا حتی به قدر چند جمله ای با تو خلوت کند. اما شکسته تر از آنم که به انکسارم رحم نکنی، و تکیده تر از آنم که راضی بشوی استخوان هایم زیر بار بیاعتنایی ات خرد شود، و دست خالی تر از آن که دست رد به سینه ام بزنی!
چه آرزوهایی برایم در سر داشتی و به بارور شدنم چه امیدها که نبسته بودی! چه خاطره هایی شیرین داشتم از هم صحبتی با تو و چه جام هایی از نور ناب نوشیده بودم از کلامت!
چرا عقب افتادم از قافله ات؟ چرا جا ماندم از کاروانت؟ چه شد که تا به خود جنبیدم، وسط صحرا زمین گیر خفت خود شدم و دیگر از تو حتی سوسویی هم پیدا نبود؟
تقصیر که بود؟
من؟ ... آری! این من بودم که خودم را برابر وسوسه ابلیس باختم، من بودم که بریدم، من بودم که کم آوردم و آن وقت چشم گشودم و دیدم کارم دارد به جای باریک تر می کشد!
منی که تو را در بهاری ترین سپیده بی ابرترین قله ها یافته بودم، حالا از قعر پاییزی ترین غروب های پستترین دره ها، صدایت می زنم و باور کن ایمان دارم که انعکاس هق هق و بازتاب های "های هایم" به گوشت می رسد و تو با این که می شنوی ... نه، نباید با پایان بردن این جمله به سوی تو تیر اتهام اندازم، باید به خودم نشتر اعتراف بزنم .
باز هم این منم که اشکم بی بهره از اضطرار است و ضجه ام خالی از اصرار! زیرا نمی شود گداختگی دلی به چشمت بیاید اما قدمی برای تسلایش برنداری، نمیشود تب و تاب را و پریشانی را ببینی و برای دستگیری، پا پیش ننهی، نمی شود سرانگشتی به ضریح توسلت، دخیل بزند و تو از گره گشایی دریغ کنی!... تو داری شبانه، گوشه گوشه این دریای توفانی را می کاوی.
بادبانهایی به بلندای قامتت افراشته و هزاران ریسمان ناگسستنی برای نجات آویخته ای و پیشانیت تا به بیکران ها می تابد، اما باید پنجه غریق هم از میان گرداب بیرون آمده باشد تا تو خودت را برسانی و بیرونش بکشی!
اگر تو را فراموش کرده باشد، حق داری سراغش را نگیری و بگذاری بازیچه التهاب امواج شود، حق داری!...
ولی بیا و به حق آن نان و نمکی که سر سفره کرامتت خوردهام، لحظه ای از این غفلت زدگی من درگذر تا برایت بگویم: وقتی آدم دارد غرق می شود، اضطراب، فریادش را در گلو خفه می کند!
کسی که یک عمر در عرشه کشتی تو زیسته و به ناز و نعمت عاطفه ات خو کرده، وقتی ببیند خودش با پای خودش به میان ورطه پریده، واقعاً رویش نمی شود چیزی طلب کند. حتی اگر آن خواهش، رها کردنش از تباهی باشد، به خودش اجازه نمی دهد به تو اعتراض کند، به درگاهت شکوه کند، عریضه بنویسد یا دست تظلم بر آورد! احساس می کند مجبور است با رنجش کنار بیاید و بغضش را ته نشین حنجره اش کند و با این حال از شرح حال و روزش برای تو سر باز زند...!
اما خوب که گوش می سپارم، انگار نجوای تو از میان هیاهوی بوران، حرف دیگری دارد! تو می گویی: "می دانم که زلال دلبستگی ات به من را گل آلود کرده ای، خبر دارم موریانههای نافرمانی چه بر سر کلبه سر سپردگیات آورده اند، از هر طپش و ضربانی که قلبت دارد، قصه کسالت و یاست را شنیده ام. اما آخرش چه؟ مگر غیر از خانه من پناهگاهی پیدا می کنی؟ مگر جز من کسی هست که زیر سایه اش، آوارگیات را از یاد ببری؟ مگر نزدیک تر از من عزیزی پیدا می کنی یا دلسوزتر از من، رفیقی را می شناسی؟ مگر نمی دانی که من سرچشمه حیاتم و هر چه سوای من سراب مردگی است؟ پس چه می گویی؟! دست بر دست نهادن و به من پناهنده نشدن چه فایده ای برایت دارد؟...
بیا برای یک بار هم که شده، دلت را به دریای مهر من بزن و همه آن چه تاکنون کرده ای به کناری بگذار و بی آن که به گذشته ات فکر کنی، از ژرفای ضمیرت مرا بخوان! آن وقت می بینی که همان دم، سبکبال در آسمان آغوشم پروازت می دهم و تو می توانی تا همان قله های بی ابر، دیده در دیده من اوج بگیری..."
( ) پیام از منتظران مهدی |
آمدنم دور نیست
باغها را چراغان کنید؛
بوى انار، مشام پرستوها را دیگر نمىگزد.
زاغکى، زیر سرو بن خزیده است؛ پیدایش کنید؛ به خم رنگ بیندازیدش، طاووس مىشود.
امروز همه از دایره بیرونترند. (1)
کمرها که آلوده صد بندگى بودند، شال همت به خود پیچند که پیچ و تاب راه هنوز بسیار است.
تاجهایى که مرداب افکندگى، قى مىکردند، اینک تکه پارههاى سنگ فرش بازارند.
آمدنم، مثل شعر، ناگهانى است؛
مثل سبزه، نقاش زمین است؛
مثل گریه، با خود هزار عاطفه مىآورد؛
به شیرینى یارى است که رقیب مومیایى او، شمع را به عزا نشانده است.
آمدنم، مثل تحویل سال است؛ پر از خنده و دیدار.
آمدنم، آمدنى است.
فانوسها را یک یک به کوچه آورید؛ درآبگینههایشان آتش بریزید، تا در صبح استقبال، کسى دلمرده نباشد.
غنچهها را دیگر، چشمههاى خون نخوانید. ابرها، پیغام طراوت مىگزارند، گریه آسمان نیستند. من در راهم. اندک آب خود را به خاک راه آلوده نکنید. من با خود یک اقیانوس ابر آوردهام؛ همه از بهر شماست.
شنیدهام بچه مرشدهاى خاخام، عکس مرا مىدزدند، حمایل مىکنند، و کنار نیل مىروند، تا چند گرم مهربانى از خدا پس انداز کنند.
شنیدهام از پشت ابرهاى سیاه و سرد، بر سر شما آهنهاى گرم مىریزند.
شنیدهام با شما آن مىکنند که عجوزههاى روستاى پایین رودخانه، با گنجشکان بىآزار.
شنیدهام فرعون زادههاى اهرام خو، به شما مىخندند و غیبت مرا تسخر- نیشخند- مىزنند.
به آن گورهاى ایستاده بگویید: موسى، برادر من، جمله شما را به هیچ فروخت، و اگرهیچ، سایهاى مىداشت، شما را از آن نیز بهره نبود.
بگویید: هیچستان شما، از روى نیل تا پایین آناست؛ آنجا که فرعون براى شما میراث گذاشت.
به آنها بگویید: آسمان حجاز به نیاى من گفته است: شما همان نامردمانى هستید که از گاو موسى شیر به لب و دهان خود پاشیدید، اما دختران خود را هلهله کنان به نکاح گوسالهى سامرى در آوردید. کابین آن را هم ستاندید: چهل سال سعى بى صفا.
من از مقدار شما بیشم.
حدیث خار و گل، یا شمع و پروانه، یا تشنه و آب، یا باغ و بهار، رها کنید که اینها همه کهنه ردایى است نخ نما. ندبه بخوانید؛ ندبه همیشه تازه است. ندبه هر روز شما را جمعه مىکند.
کاش همیشه کودک مىماندید، و با من به همان زبان گریه سخن مىگفتید. چقدر دوست دارم این تنها زبان زنده را.
گریه تنها زبانى است که دروغ را نمىشناسد، و درس فریب در واژگان مدرسه او نیست.
حسرت نخورید به روزگار کسانى که در بازارمىایستند، و در خانه نشستن را از یاد بردهاند. روز بیدارند، و شب نیز بیدار.
حسرت، وقف تازه جوانى است که در پاى حبیب « سر و دستار نداند که کدام اندازد» (2) و با آواز قناریها، تا آخرین ایستگاه پرستوها پرواز را خریده است.
مرا بخواهید؛ اگر بهاى آن شکستن است؛ ماه بى شکستن تمام نمىشود.
از من برخیزید؛ اگرآخر آن نشستن است. شمع ازشعله برخاسته، نشست.
ترازوى نیاز شما از نماز هم پر مىشود؛ کفه آن را به زر نیالایید.
آفت عشق را بشناسید: بىتابى است.
آمدنم، دور نیست.
معشوقه به سامان شد
تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد
تا باد چنین بادا
ملکى که پریشان شد
از شومى شیطان شد
باز آن سلیمان شد
تا باد چنین بادا
یارى که دلم خستى
در بر رخ ما بستى
غمخواره یاران شد
تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد
غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد
تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد
یارى که رمید آمد
عیدانه فراوان شد
تا باد چنین بادا
( ) پیام از منتظران مهدی |
اباصالح کجایی مُردم به خــدا از جدایــی
بکــن یادی زما در قـنوت نــمـازت هــر کـجایی
ابـاصالح ســوخــتــیــم ز داغ فـــراقــــت
خـواهـد پایان پـذیرد ایـن شـب هجران و تنهایی؟
جمعه ها یک به یک می گذرند از پی هم
چـرا نمـی کــنــی نــگــه مــارا چــرا نــمی آیی؟
می خوانم هــر روز و هر شب من تو را
تـــا کــه شــایــد رسـد از جانب تو بر من هوایی
چــشــمــان مـن تاریک گشتـه بهر دیدنت
چرا نمی کنی روشن چشمان تارم ای مرد بالایی
می دانم بسی رنجاندم من تورا با کارهایم
ولی دارم امید بخشش و لطف زبس که تو آقایـی
منتظر ادامه این شعر باشید
( ) پیام از منتظران مهدی |
ابا صالح دلــــم سامان نـــدارد مگر هجر تــو را پایـــان نـــدارد
ابا صالـــح بیـــا دردم دوا کــن مرا از دیدنـــت حاجــت روا کن
ابا صالح مـــرا با روسیــــاهی به خود راهم بده با یک نگاهی
ابا صالح فقیــــرم من فقیـــرم بده دستی که دامانت بگیـــرم
ابا صالح تو خوبی مـن بدم بــد مرا از درگهــــت ردم مکــن رد
اباصالح چه خوش زیبنده باشد کـه تو لعل لبت پر خنـده باشد
ابا صالح عزیـــــز آل یاسیـــــن بیا درجمع ما یک لحظه بنشین
( ) پیام از منتظران مهدی |
شکفت غنچه و بنشست گل به بار، بیا!
دمید لاله و سورى ز هر کنار، بیا!
بهار آمد و نشکفت باغ خاطر ما
تو اى روانِ سحر! روح نوبهار! بیا!
مگر چه مایه بود صبر، عاشقان تو را؟!
ز حد گذشت دگر رنج انتظار، بیا!
ز هر کرانه، شقایق دمیده از دل خاک
پى تو تسلّى دلهاى داغدار، بیا!
ز عاشقان بلاکش، نظر دریغ مدار
فروغ دیده نرگس! به لالهزار بیا!
ز منجنیق فلک سنگ فتنه مىبارد
مباد آن که فرو ریزد این حصار، بیا!
یکى به مجمع رندان پاک باز، نگر!
دمى به حلقه مردان طرفه کار، بیا!
به سوى غاشیهداران میر عشق، ببین!
به کوى نادره کاران روزگار، بیا!
چه نقشها که بنشستند به صحیفه دهر
ز خونشان شده روى شفق نگار، بیا!
طلایهدار تواند این مبشّران ظهور
به پاس خاطر این قوم حقگزار بیا!
درین کویر که سوزان بود روان سراب
تو اى سحاب کرم! ابر فیض بار بیا!
ز دست برد مرا، شور عشق و جذبه شوق
قرار خاطر بیقرار بیا!
( ) پیام از منتظران مهدی |
کل قدوم سبز : 222183
قدوم سبز امروز : 17
قدوم سبز دیروز : 10
پیوندهای روزانه
فهرست موضوعی یادداشت ها مناجات[28] . مهدویت[24] . دل نوشته[23] . گوناگون[22] . آیت الله بهجت . رهپویان شهیدان سالگرد . سالگرد یادبود شهدای رهپویان وصال شیراز .
مطالب بایگانی شده
این قافله عمر عجب می گذرد
قدیمیا
پاییز 1386
تابستان 1386
آرشیو
موضوعات وبلاگ من
درباره من
اشتراک در خبرنامه
لینک دوستان من
آقاشیر
دنیای من پر از عکس و حرف نگفته
یادداشتهای من
حرم دل
دوزخیان زمین
مکتب خانه
زیر خیمه
خلوت تنهایی
اوریا
جوان ایرانی
نـو ر و ز
کلبه احزان
علقمه
هر کی به هر جا رسید با دلش رسید
لوگوی دوستان من